خانمی که شما باشی...

چند شب پیش ؛ اتفاقی برنامه ی «خانمی که شما باشی» رو از شبکه دو دیدم. وقتی برنامه تموم شد، ترانه ای که در تیتراژ انتهایی پخش میشد، توجهم رو به خودش جلب کرد...از این لحاظ که ترانه سرا، فرزاد حسنی بود و تهیه کننده ، آزاده نامداری...

یه گشتی در نت زدم و متوجه شدم فرزاد حسنی در پخش زنده این ترانه رو به همسرش تقدیم کرده و براش خونده...بی نهایت از این همه عاشقانه لذت بردم...برای این دو عزیز دوست داشتنی ، سرشار از آرزوهای نابم...


یه قبله پشت چشماته / که مغناطیس ُ رد کرده

شبای قبل تو باید / به این تقویم برگرده

کنار قلب تو مثل ِ / یه مَردم رو به خوشبختی

تو احساسی بهم میدی / شبیه ِ غیرت ِ تختی

تو می پوشونی موهاتو / غروب غنچه وا میشه

یه مرد از دامن پاکِت / طرفدار ِ خدا میشه

به عشقم محرمی خانوم / مثه گلدسته و کاشی

فدای اون حَیاتونَم / خانومی که شما باشی

میدونم گاهی از دستم / شبا با بغض میخوابی

نمی فهمم چی کم داری /چرا انقدر بی تابی

ازم بگذر اگه راحت / نگفتم دوستت دارم

اگه غمگین بشی از من / گره میفته تو کارم

چه معمولیه رفتارم / کنار قلب خوش نامت

ولی باور بکن خانوم / هنوزم سخت میخوامت

====


دانلود فیلم از این لینک



لطفا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دکتر صادق ملکی آوارسین

چند روزی در یکی از دانشگاه های استان قم ، کارگاه روش تدریس داشتم. 20 ساعت طی دو روز و نیم...

اما ! باورتون میشه اصلا خسته نشدم...


وقتی استاد ، دریایی از علم ، تجربه ، شیوایی بیان و نفوذ کلام باشه ، خستگی به زور هم نمی تونه بهت غلبه کنه...


دکتر صادق ملکی آوارسین اهل تبریز مردی از جنس دانشگاه و آموزش و پرورش و آشنا به دغدغه ها و لبریز از راهکارها و استدلالات بی نظیر...کاش سکان علم و فرهنگ کشورمون دست اینچنین آدم هایی بود . 


روز اول  از حضار پرسیدن: اگر به زبان و لهجه ی خودتون خواستید کسی رو تشویق کنید ، چی میگید؟ من هم گفتم : «تی بلا می سر»!  فکر کنم اشتباه گفتم نه؟ unhappy smiley emoticon

نوستالژی


تو اسباب کشی گاهی چیزهایی رو پیدا میکنی که نوستالژی و خاطره ی بی انتهاست!! هوم...جایزه ی شاگرد اولی کلاس اولم یه کتاب بود...«به مورچه نگاه کن»!! شاید فقیرانه به نظر برسه اما حالا ثروتی از خاطره هاست با یاد داشتی از مدیر محبوبم آقای علی اکبر نیاستی...هرجا هستی دلت شاد و تنت سالم.


شاعرانگی های من

شعر می گفتم! و چقدر این حس لطیف را دوست داشتم...هر بیت احساسی بود وصف ناشدنی!! اما چه شد که دیگر سر ریز نشد آن همه لطافت شاعرانه...نمی دانم!!


امروز بعد از شاید 6 سال، قدری نوشتم و قدری سیراب شدم!! هرچند غزلم نیامد اما نوید آمدنش شاید این سیاه مشق  باشد:



شعر اول



کودکی چه خوب بود!

گریه ام ،

پشت دره ی غروب بود!

صبح ها با صدای مادرم،

نان و بازی و سرود

عصرها،

دست های گرم تو

داغ

مثل ماسه های ساحل جنوب بود!


...

مدرسه؛

بدون تو، بدون بازی و سرود

مدرسه؛

زنگ قبل زنگ بعد

زنگ سنگ و چوب بود!

مدرسه ؛ بدون تو

غروب بود...